چه سنگین است اندوهی که در چشمانم آویزد
چه رنگین است بارانی که بر مژگانم آویزد
چه عصیانی است در من شعله ور ,در فصل بی برگی
که دست آرزو بر خواهش پنهانم آویزد
چوشعر غم,مراکردند جاری در نی هستی
که در هر لحظه دست اشک بر دامانم آویزد
همه محراب ها مسدود و از روزن نمی روید
نگاه روز تا بر قامت عصیانم آویزد
زبس رنگ است در انبوه چشم انداز ما ,ترسم
که اهریمن به گرد شاخه ی ایمانم آویزد
مگر شب می وزد از انتهای روبروی ما
که نومیدی به موج برکه ی چشمانم آویزد
مگر میعاد ما را بود با دیوار وشب ,اینجا
که هردم شوق پرواز اینچنین بر جانم آویزد
زگلها نیست جزبویی زپیمان نیست جزحرفی
زهی برگوشواری کزسر مژگانم آویزد
پرنده برد با خود جلوه ی باغ بهاران را
چه غم ,گر نقطه ی بدرود ,برپایانم آویزد!