انسان ,بغیر حادثه ای نیست
وحادثه ,همیشه بپایان رسیده است
* *
تار سپید موی سیاهم را
با دست اضطراب,
از باغ شب بچین .
زیرا که دست های خدا هم
واپس نمیکشد تنم را
از انتهای راه
درانتها, ادامه کوتاهی ست
که میبرد مرا,
وقتی که روز در کفن شب,
پیچیده می شود
* *
شاید که این سپیده دم کوچک
درمن طلوع روز عظیمی ست
شاید شعاع شادی آنسوی زندگیست
فرزند من ! *
ناخن کشیده بیم جدایی
برپرده های روح تو ,اما
از دستهای منتظر انتها مترس
در دستها چراغی ست
روشن تر از تمامی خورشید
زیباتر از تمامی گلهای بدرقه
هر لحظه ,بی توقف ,نزدیک میشوند
* *
در سوگ من
خواهد گریست گل
خواهد فشاند
ابری کلام روشن باران را
بر لحظه مراسم تشییع
وقامت بدیع طبیعت
خواهد گذاشت بربدنم آخرین نماز
زیرا که روح من و طبیعت
در دوزخ مشوش سوگند
پیوند خورده اند
* *
من میروم
از شهر قبله ها
چون ماهی طلایی مرداب
زان بعد ,
از هر زمان , زیادمن , احساس پاک من
باد ارمغان تو
* *
این برف های خفته به شب را
از بام من مروب
در زیر پای این شب آشفته
جز های وهوی عاطفه ,هرگز نبوده است
جز پرده ای به رنگ محبت
سهمی نبوده پنجره خسته مرا
این یادگار من ,باد ارمغان تو
از دستهای منتظر انتها ,مترس
انسان بغیر حادثه ای نیست
و حادثه همیشه , به پایان رسیده است .
* گویی سهیلا خانم قصه ما یا
از نزدیکان ایشان
تجربه زندان وشکنجه ساواک را
با خود همراه داشته است .
البته ایشان از اعضای انجمن اسلامی
نیز بوده اند.