سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سهیلا


عشق را باور کن 

و بمن هدیه کن آن عشق اهورایی را

دستهایم را دریاب

وبرویم بگشا پنجره را

دیرگاهیست که شب تاریکست

وبرآن پرتو یک اختر نیست

دستهایم تنهاست

ودلم تنها تر 

من اگر مالک دنیا هم بودم ,بی تو

دل من غمگین بود

من چه خواهم کرد دوراز تو و ,

                        _  آن عشق بزرگ 

اگر از من تو گریزان باشی 

قصه ام را به که خواهم گفت ؟

و صمیمیت را در که توانم جست ؟




      

چه کسی می دانست 

که سکوت آواز زیباییست 

وبه لب راند سکوت ؟

       *      *

در کنار تو نشستن زیباست

باتو من از چه بگویم ای دوست ؟

حرف هایم, همه از دلتنگی ست

در کنار تو به خاموشی خود معتادم

      *      *

حرف هایم همه از ویرانیست

و پر از آواز "بی تو نشستن"  در تاریکی ها

تو بدستانم بنگر , که پر از تنهاییست

و شبانگاه , ترا میخواند 

_ کولی دلتنگم 

     *      *

با تو من از چه سخن گویم ؟

که سکوت شبها , میداند

حرمت لبخند پاک ترا .......




      

تو تن ملتهب خورشیدی

که مرا ,

در تب عاطفه میسوزانی

حوروش های بهشت

عمق چشمان شب آلود ترا

عشق آذین کردند

و کلامت را ,جادوی حلاوت دادند

 

کاش پاییز ترامیدیدم

تو کجابودی در فصل تباهی درخت ؟

تو چه میکردی در لحظه بیماری باغ؟

کاش می آمدی و میدیدی 

اشک من با چه شتابی میریخت

در غم مرگ سپید تن یاس

و خداحافظی ام , بابرگ زرد چنار 

چه خداحافظی غصه برانگیزی بود

کاش پاییز ترا میدیدم

تو سوای دگران هستی,

   خوبی چون ابر ,

تو غم باغچه را می فهمی 

تو مرا می فهمی

 

من گرفتار توام

وگرفتار گل و عطر وبهار

 

کوچ کن بامن تا خلوت باغ

کوچ کن با من تا  دامن دشت 

و ترنم را از یا مبر

که من از زمزمه عشق تو جان

میگیرم

باتو من , میمانم

بی تو من , میمیرم ........




      

تو ای آوازه خوان کوچه های شهر تنهایی

توشوق لحظه عشقی, شکوه آرزوهایی

شکوه عصمت دریا,نثارت ای همه خوبی

که همچون اشک گرم چشم های خسته, گیرایی

بهار سبز اندامت ,نشسته در رگ شعرم

بیا در چشم من بنشین ,که مروارید دریایی

بیادر کوچه های سرد آغوشم که میدانم

تبسم می شکوفد برلبانم تا که میایی

بهر پرسش دو چشم مست تو پاسخ نمیگوید

بگو با من که میدانم جواب هر معمایی

تو آن ابریشم شعری که میبافم ترا برخویش

بمان در پیله شعرم , خیال انگیزو رویایی

گذشت لحظه ها را در نگاه من نمی بینی 

تو که آسان نویس لحظه های خوب فردایی

سبوی حادثه تا بشکندای ساقی هستی 

بیا در ذهن من ,مسند  نشین باغ تنهایی 

 




      

انسان ,بغیر حادثه ای نیست

وحادثه ,همیشه  بپایان رسیده است

        *      *

تار سپید موی سیاهم را

با دست اضطراب,

از باغ شب بچین .

زیرا که دست های خدا هم

واپس نمیکشد تنم را

از انتهای راه

درانتها, ادامه کوتاهی ست

که میبرد مرا,

وقتی که روز در کفن شب,

                    پیچیده می شود

       *       *

شاید که این سپیده دم کوچک

درمن طلوع روز عظیمی ست

شاید شعاع شادی آنسوی زندگیست

فرزند من ! *

ناخن کشیده بیم جدایی

برپرده های روح تو ,اما

از دستهای منتظر انتها مترس

در دستها چراغی ست

روشن تر از تمامی خورشید 

زیباتر از تمامی گلهای بدرقه

هر لحظه ,بی توقف ,نزدیک میشوند

       *       *

در سوگ من 

خواهد گریست گل

خواهد فشاند

ابری کلام روشن باران را

بر لحظه مراسم تشییع

وقامت بدیع طبیعت

خواهد گذاشت بربدنم آخرین نماز 

زیرا که روح من و طبیعت

در دوزخ مشوش سوگند

پیوند خورده اند

      *        *

من میروم

از شهر قبله ها 

چون ماهی طلایی مرداب

زان بعد ,

از هر زمان , زیادمن , احساس پاک من

باد ارمغان تو

       *       *

این برف های خفته به شب را 

از بام من مروب

در زیر پای این شب آشفته 

جز های وهوی عاطفه ,هرگز نبوده است

جز پرده ای به رنگ محبت

سهمی نبوده پنجره خسته مرا

این یادگار من ,باد ارمغان تو

از دستهای منتظر انتها ,مترس

انسان بغیر حادثه ای نیست 

و حادثه همیشه , به پایان رسیده است .

 

* گویی سهیلا خانم  قصه ما یا

از نزدیکان ایشان

تجربه زندان وشکنجه ساواک را 

  با خود همراه داشته است .

البته ایشان از اعضای انجمن اسلامی

نیز بوده اند.




      
<      1   2   3   4   5   >>   >