سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سهیلا


کبوترهای افتاده زاوج  آشتی

                            پرهایشان سرخ است

ونوبت را به آهن بالهادادند

که ازنقب فراخ دشمنی هاشان

فساد مرگ ,برهر جنبش زاینده ای ,

                              جاریست

غمت "پاییزمن " کم باد !

در این شبها که ناز سازش انگشتها ی ماه

غبار قیری شب را

بنور آبی مهتاب میشوید

ودر این روزها ,کز مهر

سلام بامدادان طلایی رنگ

لعاب سربی مه را

سخن از رجعت اکسیر میگوید

صدایت ,انعکاسی از شکست بغض ,

                     قهری در گلوکاه است

نگاهت بازگوی فصل بارانی ست

عصیر حجم کوهی ,در حریم بسته چشم تو

 

غمت ,پاییز من ,در فصل صلح و آشتی

                                  کم باد

سرود روشن پرواز را ,در بطن پرهای سپیدی

                               نطفه می بندد 

پوپکهای شاد آشتی ,

کز خطه لبهای تو تا بام گوشم اوج میگیرند

                                میرقصند ,میخندند

 

غمت کم باد 

طنین خنده ات ,  مواج و روشن باد 

.....

کبوترهای افتاده از اوج آشتی 

                          پرهایشان سرخ است ......




      

ای من از مهر تولبریزو تو نیز

شعله آتش به باغ برگریز 

ای صدای تشنگی در جان من

دیده بگشوده زندان من

ای زلال چشمه در دریای شور

ناگهان میریزدت رگبار نور

ای سلام صبح در نای سحر

عطر رمز آلود گلهای خبر

ای تو آن سیلاب چشم آسمان

یافته تشنه ترین دشت جهان

آمدی چون شط نوری از سحاب 

راه بربستی به شب چون آفتاب

باتوبودن معنی تقدیر بود

بیتوبودن هرگز , ازچه دیربود

آمدی پای مراهمپاشدی

پیچک نیلوفر تنها شدی

کاکل اندوهت عتاب گون

ریخت در آرامشم ذوق جنون

خیمه بستی در رواق دیده ام

بال بگشودی تو در اندیشه ام 

از تو لبریز م فضای سینه شد

طرح تصویر این آیینه شد

آمدی , من آشنای جان شدم

چون حصار کهنه ای ویران شدم

تیشه ای دست تو در دستم نهاد

گفت از "مایی" منت ویرانه باد

اینک این من, این من ویران شده

اینکه در چشمان تو زندان شده 

اینک آن ابری که در خود بغض داشت

بیتو بود و نام باران مینگاشت

"این جنون ,سرگشتگی ,ویرانگی "

این تمام وسعت دیوانگی 

صخره امواج اندوه تو  باد 

بازتاب نعره کوه تو باد.........!




      

لازم به تذکر است که دفتر شعر سهیلا را 

چندین سال  پیش  به دو ناشر نشان دادم ,

ولی هر دو برای چاپ آن قول همکاری  به شرط 

تامین هزینه آن  از طرف ما را دادند .

آخه اینطوری هم که باشه و انتشارات نامعروف 

ببین چی درمیاد .

قبلا توضیح داده باشم  ,  دقت اینجانب در رعایت امانت

در این اشعار

 برای انست که  اگر حتی ایشان به صورت اتفاقی 

تکه ای از ابیات شعرهای خودرا در اینترنت و وبلاگ یا سایتی

گذاشته است با جستجوی مجدد و اتفاقی ایشان هم که شده 

به این وبلاگ دسترسی پیدا کنند.

 




      

گل خنده هات کجاست ,گریه نکن

شادی مال بچه هاست ,گریه نکن

نذار ابرای سیا بباره توی چشمونت

دونه های اشک غم ,جمع بشه توی دامنت

تو باید شادی کنی باخنده عروسکات

توباید سفر کنی به شهر خوب قصه هات

یه روزی بزرگ میشی ,زندگی زندونت میشه

دونه های اشک غم ,پرتوی دامونت میشه

روزی که عاشق بشی ,برای تویه شادیه

همه چی بدون اون ,توزندگیت زیادیه 

زندگیت زنده میشه توباغ چشمون ترش

بایه دنیا آرزو ,دلت میشه همسفرش

اما کاروزندگی همیشه تکرار غمه

شادیا,زندگیشون ,تورویاهای آدمه

دیگه قصه وفا ,قصه ی بی فروغیه 

از وفا حرفی که گفته میشه , دروغیه

بیا زندگی کنیم ,باخنده عروسکات

بیا تا  سفرکنیم ,به شهر خوب قصه هات

بیا تا دعا کنیم ,نذاره تنهامون خدا

دوباره روشن بشه قلب سیاه آدما




      

چه سنگین است اندوهی که در چشمانم آویزد 

چه رنگین است بارانی که بر مژگانم آویزد

چه عصیانی است در من شعله ور ,در فصل بی برگی

که دست آرزو بر خواهش پنهانم آویزد

چوشعر غم,مراکردند جاری در نی هستی 

که در هر لحظه دست اشک بر دامانم آویزد 

همه محراب ها مسدود و از روزن نمی روید 

نگاه روز تا بر قامت عصیانم آویزد

زبس رنگ است در انبوه چشم انداز ما ,ترسم

که اهریمن به گرد شاخه ی ایمانم آویزد

مگر شب می وزد از انتهای روبروی ما

که نومیدی به موج برکه ی چشمانم آویزد

مگر میعاد ما را بود با دیوار وشب ,اینجا

که هردم شوق پرواز اینچنین بر جانم آویزد

زگلها نیست جزبویی زپیمان نیست جزحرفی

زهی برگوشواری کزسر مژگانم آویزد

پرنده برد با خود جلوه ی باغ بهاران را

چه غم ,گر نقطه ی بدرود ,برپایانم آویزد!




      
<      1   2   3   4   5   >>   >